سفارش تبلیغ
صبا ویژن



جشن شادی - کبوتر خسته






درباره نویسنده
جشن شادی - کبوتر خسته
جویبار
کبوتری هستم زیبا.به وسعت آفرینش زندگی کردم. وچه ها که من دیده وشنیده ام. خسته ام. خسته ام از این همه جهل. این همه جهل از برترین مخلوق آفرینش(برداشت شخصی نشه!لطفاَ!!! بعداَ توضیح میدم.) این درد دل کبوتر بود.اما من جویباری هستم که به دنبال حقیقت در جریانم.
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مقدمه


لینک دوستان
مثلث یک ضلعی
پراکلیتوس آمده
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
جشن شادی - کبوتر خسته

آمار بازدید
بازدید کل :11649
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

امسال هم مثل هر سال بود.خیابونا روشن تر از همیشه تورو در آغوش می گرفتند.کوچه ها بوی اسپند می دادند.صدای شعر و شادی،فضای گوشها رو پر می کرد.تبسّمِ هر رهگذر،مثل کبوتری بود،که روی بام دلت می نشست؛و تو خوشحال از این همه محبّت که نصیبت می شد،رو به آسمون،با خدای خودت زمزمه ی عاشقانه ی سپاس بر لب داشتی.ایستگاه های صلواتی،جای سوزن انداختن نبود.با تمام این حرفا،کسی از عمق دل این همه آدم خبر نداشت؛امّا تو از یه چیزِ دلشون خبر داشتی،و اون هم غمی بودکه کوچیک وبزرگشون توی عمق دلشون قایم کرده بودند،و هیچکدومشون نمی تونستند اونو از توی چشماشون مخفی کنند..........

هر دو نفری که به همدیگه می رسیدند،با دست و روبوسی و تبریک عید،به هم شیرینی و شربت تعارف میکردند؛ومن...

من،تو این همه هیاهو،کنج خلوتی پیدا کرده بودم و،از روزنه ی چشمام همه چیزو همه کس و،تو چا رچوب نگاهم جا داده بودم.نمی دونم؛شاید هم دنبال کسی میگشتم.کسی که کم کم داشت پا به این دنیا می ذاشت؛

 می دونم باورش سخته،امّا اگه انگشتای تو هم مثل انگشتای من اون قدر قدرت داشتند که تارو پود تنیده شده ی زمان رو پاره کنن،ومی تونستی سری از توش در بیاری،اون وقت تو هم می دیدی،مادری رو،که دستی به کمر داره و از درد زایمان به خودش می پیچه؛و دستی به دعا،برای سلامتی فرزندش؛وپدری منتظر والبته شاد که دیده به انتظار کودکی داره،که...بهترین موعوده...   .و کم کم می شنیدی صدای دلنشین اون کودک رو،که گوشهاتو نوازش می داد.همه شاد بودند،هم تو زمین،هم تو آسمون؛وشاد تر از همه خدا.

 شاید اگه به تو هم اجازه می دادند،می تونستی مثل من گهواره ی پر از گُلِش رو تکون بدی و،قصّه ی پُر غصّه ی انتظار رو براش بخونی.کاش می تونستی بیشتر بمونی.چقدرزیبا بود و دلنشین.کسی حتّی جرأت پلک زدن هم نداشت؛تا مبادا لحظه ای اونو نبینه.مثل ماه بود؛که نه،خیلی قشنگ تر از ماه؛

(پیش تو ماه باید رخ بر زمین بساید                بی پرده گر درآید شرم و حیا ندارد)

 

خواهش میکنم!چیزی نشد!

چه جای خوبی بود و چه حال خوبی؛اما حیف،اگه کسی بهم تنه نمی زد،هنوز اونجا بودم.حالا می فهمم که غم  دوری اون چقدر سخته.واین یه حقیقته،که ما،بیش از هزار ساله که منتظریم...

به امید آمدنت که مهربان ترینی

اَللّهُمّ عَجّل لِوَلیکَ الفَرَج

 



نویسنده » جویبار » ساعت 3:27 عصر روز یکشنبه 89 مرداد 10